آدامس

رها طباطبايي
art_rahayabi@yahoo.com

یک در کج و کوله بد قواره ، با چفت و کلید؛ و پله های باریک تاریک کثیف. وقتی به خانه آمدیم، سرد بود. یک شادی کودکانه ( از اجاره کردن خانه جدید) . به جاهای مهمش ( دستشوی و حمام و…) سرک می کشیم؛ نه با هم، با پراکندگی، طوریکه وقتی توی حمامی، من توی دستشوی ام و وقتی توی اتاق بزرگه ای، من توی اتاق کوچکه !
همان لحظه میخکوب شدم. اتاق کوچک، با گوشه شیشه شکسته که باد در آن می پیچید. پنجره های جلد شده با روزنامه . دیوارکاغذ دیواریهای آبی و موکت سورمه ای سوخته، اندازه یک دایره متوسط. جای ته کتری، که یعنی چای داغ دو نفره ای که خورده شده است در غروبی. اتاق عشق است، می فهمم، حتی قبل از آنکه لوله کشی روکار گاز را ببینم که با فاصله کمی از زمین از اینطرف به آنطرف آمده است. آنرا که می بینم ، دیگر تکان نمی خورم.
شوق و شعف و حیرت همراه با حس آشنای یک تکرار، که می شود یک معجون میخکوب کننده. تو انگار دائم حرف زده ای! من که چیزی نشنیدم، تا وقتی که دستت را روی شانه ام گذاشتی : چیزی شده ؟! اما وقتی نگاهت مسیر نگاه مرا دنبال کرد، تو هم چیزی نگفتی ، دیگر.
آن لوله آبی گاز، مثل یک لحظه مشترک معلق ، مثل یک تکه بزرگ از زندگی مان ، انگار از خانه قبلی ات کنده شده بود و اینجا چسبیده بود. اینجا ، درست گوشه پایین دیوار.

همه چیز در یک کلمه خلاصه می شود: آدامس! آنهم آدمسهای جویده شده و دور انداخته شده ای که با بی نظمی بدنبال هم روی لوله چسبیده اند. گوله گوله ، همه خاکستری (بعضی خاکستری تر)، خاک گرفته و خشک شده. یک جا چند تا کنار هم ، یک جا خالی خالی، یک جا دوتا… یکی …خالی.. چند تا… و من و تو چه خوب می دانستیم که آن مسیر کج و کوله سه متری ، مسیر چند ساله عشق بود و لمس .
آدمسهای نعنایی خوشبو کننده دهان…و آن لحظه ای که دیگر مزاحم می شدند و فرصت فقط آنقدر بود که دستت را از روی بالش رد کنی و آدامس را به لوله گاز بچسبانی و ، خلاص. وقتی در تاریکی، اتاق را ترک می کردیم کسی یاد آدمسها نمی افتاد… و دوباره دفعه بعد… یک بار ناگهان دیدیم ده دوازده تا آدامس جمع شده است روی لوله. خندیدیم.

دستت را از روی شانه ام برداشتی. با حسرت و رنجیده نگاهت کردم و خوب می دانستی گناهت چیست! قبل از خالی کردن خانه قبلی، تمام آدامسها را کنده بودی و لوله گاز را دستمال نمدار کشیده بودی!(آن بیماری نظم و نظافت همیشگی ات) اوه… لحظه ای را کشته بودی که می توانست در بعضی از خانه های کوچک با درهای بدقواره و پله های باریک تاریک تکرار شود، وقتی دونفر برای اولین بار پا به اتاق می گذاشتند و از دیدن یک لحظه مشترک معلق میخکوب می شدند.
نگفتم : قاتل ! حتی نگفتم: باید آدمسها را نگه می داشتی، فقط گفتم با سرزنش و اخم و لحن پرسشگرانه که : خوب بود مستاجر قبلی مثل بعضیها تمام آدامسها را کنده بود؟!
گفتی آرام : حالش را داری یک آدامس کنار اینها بچسبانیم ؟

پنجره ها با روزنامه باطله پوشانده شده بود و از گوشه شیشه شکسته باد می آمد.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31246< 8


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي